معجزه کن...
ای معجزه گر...!
سلام
توی پست آذرماه مجله ی اتاقک یه ترانه دارم به اسم
اگه که برنگرده...
خوشحال میشم سربزنین و نظراتتونو بهم بگین...
همیشه عاشق باشید!
...
خیلی وقته که شبا و روزا روی اشکام خوابم می بره... مخصوصا حالا که تنها زندگی میکنم بیشترم شده... تقریبا همیشه... گاهی کابوس می بینم... تو بیشترشون توی فردا و فرداهام خودمو بی تو میبینم... تنهام و دنبال گمشده م می گردم...
خیلی می ترسم...
یه شب خواب دیدم ماه خیلی بزرگتر و درخشانتر از همیشه س...خیلی نزدیکتره... راه افتادم... نمیدونم کجا ولی انگار سرعت حرکت ماه بیشتر از همیشه بود و با حرکتش منو دنبال خودش می کشوند...
همینجوری رفتم و رفتم تا اینکه دیدم زمین خیلی کوچیک شده طوری که وقتی روش راه میرفتم کروی بودنشو حس میکردم... یهو حس کردم جاذبه ی زمین کم شده... خیلی کم...همش رو زمبن لیز میخوردم و حس میکردم دارم تو فضا سقوط میکنم... فضا سیاه و تاریک بود و منو توی خودش میکشوند... خیلی وحشتناک بود... خیلی می ترسیدم... با همه ی توانم تلاش می کردم خودمو رو زمین بند کنم ولی نمیشد... همش لیز میخوردم... هیشکی نبود کمکم کنه... جیغ میزدم و هر لحظه بیشتر دستم ول میشد...
تو همین حالت از خواب پریدم...
همین الان که دارم اینارو می نویسم بلورای نمک رو صورتم خشک شدن و ماسیدن...
تموم لحظه هامو با تو حرف میزنم... باتو زندگی میکنم... من پای احساسم وایسادم... پای تو که باارزش ترینی!!
هر لحظه... همه جا... همه جا... تو هستی و ... نیستی...!!
زجرکُش میشم... عزیزم من, بی تو, به این مرگ تدریجی محکومم...
خیلی خسته م... دلم می خواد یه ذره بخوابم... بدون فکر و خیال نبودنت... بی اشک و غصه... بی دلهره ی از دست دادنت...
آروم... مث بچه ها!!
کاش میشد بیای و برام لالایی بخونی و آروم موهامو نوازش کنی... تا خوابم ببره...
چقدر دلم برات تنگ شده...!!
تهِ کوچه ی بن بست...
یه جاده... بی انتها...
یه آرزوی کوچی..ک!
یه قلبِ بی ادعا
ته کوچه ی بن بست
دستایِ سردِ دعا
بالا میرن که واشه
پنجره رو به خدا
ته کوچه ی بن بست
یه آگهیِ ترحیم
شبیه فردایی که...
هردو ازش می ترسیم
ته کوچه ی بن بست
خورشیده! چشم انتظار...
نگات کِی این ابرا رو ...!؟
می خواد... بزنه کنار...
یه کاری کن...
اگه دستات هنوزم ناجیه... ای یار...!
بخون واسه صداقتی که این روزا طلسم شده.........
روحم درد می کنه...
اختر بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
خیلی اهل راک نیستم... ولی به جرات میتونم بگم البوم ساعت 25 شب, با صدای رضا یزدانی, بهترین آلبومیه که این روزا گوش دادم.... مخصوصا تراکهای 2, 3, 4, 5, 6, 11 خیلی قشنگن... عمیق و پُراحساس و دلنشین...
احسان خواجه امیری متاسفانه... علی رغم تمام علاقه یی که به صداشون و اجراهاشون دارم... چه آلبوم و چه اجرای زنده... توی آلبوم یه خاطره از فردا اصلا در حد و اندازه های خودشون ظاهر نشدن!
کاش بچه های موسیقی یه کم به خودشون بیان و ببینن که این رَه که میروند به .........
تا کی بیاد روزی که یه البوم پاپ درست و حسابی ببینیم و بشنویم!!!
راستی... فارغ التحصیل شدم... بعدا عکس و جزئیاتشو مفصل براتون میذارم و مینویسم...
خوب! و اما ترانه...
مُردم ازین دلهره, ازین سرگیجه, سردرد
مُردم بسکه باخودم تکرار کردم که برگرد
لیوان لیوان چایِ سرد, پشتِ هم سرمیکشم
ازینجا تا خیالت... دوباره پَر میکشم
تو آغوشِ معصومت تنِ من خونه میکرد
نوازشِ دستِ تو موهامو شونه میکرد
باز که چِشات نمداره, از پشتِ دودِ سیگار
باز بینمون میکِشی, دیوار پشتِ دیوار
دنبالِ تو میگردم میونِ این عابرا
از عشقمون گذشتی ولی نگفتی چرا
همیشه تو ذهنمی چه خواب باشم چه بیدار
منتظرت میمونم... تا روزِ خوبِ دیدار
شاید دَووم نیارم, هرکی یه روز میمیره
بهتره که دست تو... جونِ منو بگیره...!
...
اینم یه ترانه ی دیگه که قرار بود پارسال یه همچین روزی تو وبلاگم بذارمش که بنا به دلایلی نشد...
آخه فردا...... هیچی...... فردا هیچ روز خاصی نیست...!!
ولی بهرحال ما چاله مونو میکَنیم... شاید...
این هدیه ی قشنگو خدا خودش به من داد
وقتی که دل مُرده بود
به غم گره خورده بود
وقتی روزای خوبو دیگه از یاد بُرده بود
خدا با این معجزه... جونِ تازه به تَن داد
خدا با این معجزه راهِ رفتنمو بَست
دیوارِ تنهاییمو با این هدیه ش شکست
شاید برایِ هدیه...
منم باشم معجزه
مثِ دری که واشه... تهِ کوچه ی بن بست!
تو بهترین هدیه ای واسه تولدِ من
غریبه ی آشنا... جنسِ خودِ خودِ من!!
جمعه 17 مهرماه 88
09:56 صبح
و حرفِ آخر...
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه ی او تا که در آن خانه گُزیند...
این روزا که دیگه واحدای بیمارستانیم تموم شده بیشتر وقت میکنم مطالعه کنم...
چیزایی رو که دوس دارم... غیر از مطالب پزشکی...
شاملو رو میخونم این روزا...
شاملو برای من توی شعر فارسی تکرار نشدنیه...
چه روح بزرگی داره این مرد... چه ازاد و رها... چقدر عاشق...چه بی پروا...
مادرم طوری ازش حرف میزنه که وجودش رو پر از مردونگی و عاطفه مجسم میکنم...
از طریق یه دوست مشترک چندباری به خونه ی خونواده ی مادریم رفت و امد داشته...
مادرم از دورانی که هنوز ازدواج نکرده بوده به یاد میارتش...
بهم حس خوبی میده خوندن احساس این مرد...
خدایا ازت ممنونم...
دو شب متوالیه که در بدترین شرایط دوباره داری میذاری حضورتو بی هیچ حجابی حس کنم...
بازم دارم دستاتو رو شونه هام حس میکنم...
مثل شبِ قدرِ پارسال!!
ازت ممنونم که هوامو داری...
هوای ایمانمو...
هوای احساسمو...
هوای آرزوهای کوچیک و بزرگمو...
همه چی رو به تو سپردم... همه ی دلهره هامو...
و تو...... آرامش رو به قلبم هدیه کردی...
ازت ممنونم...
بهانه یی برای لبخند ندارم...
لبخند میزنم شاید قلب کوچیکی شاد بشه...
پائیز...
این سرودِ خیال انگیز...
بازم از راه رسید...
از راه رسید تا یه بار دیگه هنرمندی و ظرافتِ خالقش رو به رُخ بکشه...
از راه رسید تا هوا رو سردتر و دلها رو گرمتر کنه!!
از راه رسید تا...
دلم خیلی گرفته... نه به خاطر اومدنِ پائیز... نه...
من زاده ی پائیزم...
پارسال یه همچین روزایی پُر از احساساتِ عاشقانه و عارفانه بودیم... کنارِ هم...
چقدر خوشبخت بودیم...
این روزا این ترانه زمزمه ی روی لبامه... تنها صداییه که توی دنیام می پیچه...
چه شد آنهمه پیمان
که از آن لبِ خندان
بشنیدم و هرگز
خبری نشد از آن...
...
اینم قسمتی از یه ترانه س که اواخرِ پائیزِ 88 نوشتمش...
10 ماه گذشته...... ولی هنوز حال و هواش تازه س... هنوز هر نفس با منه...
ما درگیرِ یه حسیم
حسِ آشنایِ درد
باشمام برگایِ پائیز...
که شدین قرمز و زرد
ماها درگیرِ یه حسیم
حسِ افتادن سرِ راه...
خورد شدن زیرِ پاهایِ
آدمایِ...... بی گناه...!!
چقدر غم ا نگیزه که یه دوست... تو بحرا نی ترین لحظات تنهات میذاره... میره و پشتتو خالی میکنه...
چقدر تلخه که میدونی فقط یه لبخندت... فقط یه لبخندت!! تنها امید نجات یه نفره... و تو ا ین لبخند رو ازش دریغ میکنی و... میذاری از دست بره...
چه سخته... دستی که میتونه ناجی باشه خنجر میزنه تو قلبت...
...
نگاهی که نوازشگر بود.... حالا پر از خشم و نفرته...
صدا یی که گرم بود و عاشق... حالا غریبه ست و طوفا نی......
اونیکه تکیه گاه بود ...... تنها میذارتت.........
به همین سادگی...... و هیچوقت نمیفهمه, هیچوقت نمیفهمه که.........
...
چقدر ا ین د نیا نفرت ا نگیزه...
.
.
.
امروز " ۱۹ شهریور " واسم خیلی عزیزه...
سکوت میکنم...
شاید بشه تو این سکوت صدای دلتو بشنوم......... مهربونم!
خدایا!!
پارسال توی همین شبای قدر یادته دستتو گذاشتی رو شونه م؟
امسال اندازه ی پارسال حرمت ندارم؟
اشکام که کمتر نیست... پریشونیم که کمتر نیست... بیقراریم که کمتر نیست...
از پارسال سعی کردم یه کمم که شده بهتر باشم... نمیدونم تونستم یا نه... ولی سعیمو کردم...
پس چرا... چرا... چرا...!؟؟؟؟؟؟؟
چرا آرومم نمیکنی؟؟؟ حتما باید.......................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی باشه.... من با این پریشونیا میسازم اگه به اونایی که خودت میدونی و ازت خواستم آرامش بدی و کمکشون کنی............................
نمیدونی که از حرفات...
دلم بدجوری آزرده ست.........
میونِ باور و تردید
چشایِ تو منو میدید
حالا سهمم از اون روزا...
همین حس ِ تَرَک خورده ست...
نمیدونی چشایِ من
هوایِ قلبتو داره
نمیدونی که میباره
به روش اما... نمیاره.........
نمیدونی که احساسم
شده حس ِ حضورِ تو
ولی با بودنت حتی!
دلم زخمه... دلم خالی و افسُرده ست...
سکوتم رو نمیشناسی
نمیدونی که فریاده
نمیخونی ازین فریاد ...
من ِ بی تو......... من ِ مُرده ست............!
از جرم حضیض خاک تا اوج زحل
کردم همه مشکلات عالم را حل
بیرون جستم ز بند هر مکر و حیل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل (شیخ الرئیس)
امروز اول شهریور روز بزرگداشت ابو علی سینا و روز پزشک هستش.
احساس خاصی دارم...
البته هنوز حدودا یه ماه مونده تا منم پزشک بشم... ولی... یه جور هیجان خاصی دارم
قبل از همه چیز این روز رو به تمام اساتید بزرگوارم, دوستان خوبم, برادرم
, پسرعموهام, همکارام و کل جامعه ی پزشکی تبریک میگم.
خوشحالم تو رشته یی درس خوندم که میتونم به معنای واقعی کلمه در خدمت بشریت باشم.
گاهی از سنگینی کار و درسها و کشیکای سخت بیمارستان و خستگی مفرط شکایت کردم, گاهی گفتم پشیمونم و به هیشکی توصیه نمیکنم, بعضی از دوستان در جریان هستن
ولی بعد که اون حرفا یادم میفته از خودم خجالت میکشم
تقریبا یه ماه دیگه به خط پایان این ماراتن هفت ساله میرسم و درسم تموم میشه و لحظه ی موعود فرا میرسه...
لحظه ای که باید سوگند یاد کنم...
سوگند یاد کنم که تا زنده ام تحت هیچ شرایطی از هیچ تلاشی برای نجات جان همنوعانم فروگذار نکنم و هیچ وقت اسایش و راحتی خودم رو به رفتن به بالین بیمار ترجیح ندم...
از تصور و تجسم اون لحظه شور و هیجان خاصی بهم دست میده
یه جور احساس غرور و رضایت توام با دلهره و اضطراب......... که از عهده ش بر میام؟!
امیدوارم خدا به من و تموم کساییکه تو این رشته درس خوندن یا قراره بخونن این توانایی رو بده که بتونیم به بهترین شکل ممکن به این حرفه ی مقدس بپردازیم و زیبنده ی لباس سفیدمون باشیم و هیچ وقت حرمت این لباسو خدشه دار نکنیم.
امیدوارم هیچ وقت یادمون نره که چشم امید مریضامون به ماست و به ما توی اون لباس سفید به چشم فرشته ی نجات نگاه میکنن...
نکنه در اثر اهمال و کوتاهی عمدی یا سهوی ما امیدشون ناامید بشه
نکنه سوگندمون یادمون بره و روزی که برای پاسخگویی در پیشگاه حق حاضر میشیم, شرمسار باشیم و مستوجب سخت ترین عذابها!!
سخته... خیلی سخته... خدایا خودت کمک کن از عهده ی این مسئولیت خطیر بربیایم...
خدایا خودت حواست بهمون باشه و ما رو به خودمون واگذار نکن...
میترسم... برام دعا کنید.
نوازشم می کنی
از تو دلِ آسمون
وقتی میبینی چشام
یکیش اشکه یکیش خون
حس می کنم پیشمی
حس می کنم نزدیکی
نزدیکتر از اون عکست
لایٍ روبانٍ مشکی
.
.
.
امروز دُرُست ۴ ساله وُ ۱۱ ماهه وُ ۴ روزه که ندیدمت.........
روز پدر نزدیکه...
ولی من...
من بدجوری دلم گرفته
بدجوری دلم شکسته
من و خیلیای دیگه...... فقط جای خالیشو حس می کنیم......
شونه های مهربونش دیگه نیست
تکیه گاهی بود که دیگه نیست
جون پناهی بود که دیگه نیست
نیست......
دلم داره می ترکه!
.
.
.
بابای خوبمو من, خدا به تو سپردم
عجیبه که تا حالا من از غصه نمردم
حال بابا چطوره؟ دیگه منو نمیخواد
تو خوابِ دخترِ شب,چرا دیگه نمیاد؟
خدا مواظبش باش,وقتیکه رفت خسته بود
چشاشو آروم ولی دل نگرون بسته بود
بابای خوبمو من,خدا به تو سپردم
عجیبه که تا حالا من از دوریش نمردم
وقتیکه زخم میخوردم,مرهم رویِ دلم بود
دستای مهربونش حلال مشکلم بود
منو نوازش می کرد هر روز با مهربونی
میگن یه سنگِ سفید شده براش نشونی
ولی آخه اونجا نیست صاحبِ اون دلِ پاک
بابای من نرفته, زیرِ یه عالمه خاک
قلبش دیگه جون نداشت...
قلبمو دادم بهش...
خونه ی بابا اینجاست...
تو سینه ی دخترش.........!!
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال...
این زمستان هم گذشت...
بهار در راه است...
و من!
چه مومنانه به انتظار نشسته ام...
هفت سین امسال, از همیشه زیباتر است!!
این بهار ماندنی ست...
سالِ نو مبارک...
و این هم تفالی به دیوان حافظ...
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
بیخود از شعشعهء پرتوِ ذاتم کردند باده از جامِ تجلیِ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بودوچه فرخنده شبی آن شبِ قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوهء ذاتم دادند
من اگرکامرواگشتم وخوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدهء این دولت داد که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهدو شکر کزسخنم می ریزد اجرِ صبریست کز ان شاخِ نباتم دادند
همتِ حافظ و انفاس, سحر خیزان بود که زِ بندِ غمِ ایام نجاتم دادند
تبریز.......... یه شب پاییزی........... اینجا بیشتر از ۴۸ ساعته بارونه...............
چشای منم هم نفس این ابراست............... تو این غربتِ نفس گیر.............!!!
دیشب با مامانم حرف زدم......... گریه کردم............ گریه کردم.............. گریه کردم............
مرسی مامانم....... که بهم گوش دادی........ احساسمو باور کردی........ درکم کردی............
همدلم شدی........ نوازشم کردی................ مرسی مامانِ خوبم...................
این روزا حس غریبی دارم......... یه حس تازه که اولین باره دارم تجربه ش می کنم..........
هم زجرم میده هم یه لذت روحانی داره.......... چقد با خدا حرف زدم این روزا......... چقد بهش نزدیکتر شدم........ یه حس رها شدگی از دنیا رو دارم........ یه جور از خود بیخود شدنه انگار.......... چی بگم؟!!
من فکر می کنم........ هرگز نبوده قلبِ من..... این گونه گرم و سرخ.......
احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای..........
چندین هزار چشمه ی خورشید....... در دلم....... می جوشد از یقین....
احساس می کنم در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یأس.........
چندین هزار جنگل شاداب....... ناگهان......... می روید از زمین..........
خدایا تو رو شکر می کنم............
تو رو شکر می کنم چون بهم همه چیز دادی....... ایمان, عشق, امید...........
شکرت میکنم به خاطر تموم اشکها و لبخندهام........ غمها و شادیهام.......... تردیدها و باورهام......... شکرت میکنم به خاطر تنهایی و بیماری, رنج و سختی, خطرات و ناملایمات, چون منو به تو نزدیکتر کردن!
شکرت میکنم به خاطر عزیزانم, به خاطر تموم کساییکه دوسشون دارم........به خاطر سحرم........... شکرت میکنم به خاطر تموم کساییکه دوستم دارن... به خاطر تموم عشق و محبتی که دریافت کردم... ازت ممنونم که منو لایق دونستی و شگفت انگیزترین و بی نظیرترین احساس رو به قلبم هدیه دادی... شکرت میکنم که صدامو می شنوی و میذاری وجودت رو احساس کنم.......... همین نزدیکیا......... شکرت میکنم به خاطر عشق و باوری که تمام وجودمو ازش سرشار کردی.......
ناتوانم که اجازه میدم گاهی تردیدام به این باور بزرگ نوک بزنن....... ضعیفم که گاهی شکیباییمو از دست میدم و اعتراض میکنم......... شکر که منو می بخشی و ایمانمو بیشتر می کنی....... شکر که صبوری کردنو یادم میدی............ شکرت میکنم که منو به این باور رسوندی که برای الماس شدن باید فشار و التهاب ذوب کننده رو تحمل کرد......... باید منقلب و دگرگون شد................
شکرت میکنم به خاطر سادگیم........ به خاطر قلبم که خالی از کینه ست........ به خاطر اینکه می تونم ببخشم....... حتی اونایی رو که بهم بد کردن......... آزارم دادن.......... از پشت بهم خنجر زدن........ داغونم کردن......... زندگیمو بهم ریختن........ آره!! می تونم ببخشمشون و براشون دعا کنم.......... شکر که می تونم همه رو دوست داشته باشم........ با هیشکی دشمن نیستم...... نذار کسی باهام دشمنی کنه...........
شکرت میکنم به خاطر این عشق جاودانی... یه عشق پاک و ساده و بی ریا... به عظمت تمام مقدسات! به سادگیِ یه سلام........ به پاکیِ اشکام........ به زیباییِ رویا........ به لطافت بالهای یه فرشته.......... به شکوه پرواز...!! به خاطر عشقی که منو از نو متولد کرد...... منو از من گرفت...... منو به اوج رسوند...!!
شکرت می کنم به خاطر محبت یار.......... حتی اگه گاهی تلخ به نظر بیاد..........
خدایا شکرت می کنم به خاطر تقدس راهی که منو لایقش دونستی........ شکرت می کنم به خاطر اینکه از روح شفابخشت در من دمیدی تا مرهم بذارم رو زخمای تن... تنای خسته...... شکرت می کنم به خاطر اینکه زیباییها و زشتیها رو نشونم دادی....... تا بتونم احساسو بشناسم و هنر رو لمس کنم و مرهم بذارم رو زخمای دل... دلای شکسته..........
شکرت..........
کمکم کن به سیاهیِ شب لبخند بزنم........ کمکم کن یادم نره هرچی تاریکی بیشتر میشه روشنایی نزدیکتره.......... کمکم کن یادم نره برای رسیدن به سحر باید سیاهترین لحظه رو از سر گذروند........... این تنها راهِ رسیدن به اشعه ی طلاییِ خورشیده........... تنها راه ِ لذت بردن از گرمیِ نوازشگرِ آفتاب......
خدایا کمکم کن اسیرِ ناامیدی نشم........ کمکم کن باور کنم هرچی بخوام بهم میدی...... کمکم کن یادم نره هرچی خواستم بهم دادی........ ولی به بها...........
خدایا اگه دستام ناتوان شد, اگه نتونستم مریضارو معاینه و مداوا کنم, اگه نتونستم دیگه ساز بزنم...... اگه نتونستم بنویسم.... نه نسخه یی, نه نامه یی, نه ترانه یی.......... خودت دستمو بگیر................ اگه پاهام ناتوان شد........ بهم پرِ پرواز بده.......... کمکم کن ناامید نشم از سلامتی.......... از زندگی.................
کمکم کن منتظر شنیدن خبرای خوب باشم همیشه........... دلمو روشن کن و روشن نگه دار............. به رنگ فرداها................ به رنگِ لبخند و شادمانی...
کمکم کن بازم دستتو رویِ شونه م حس کنم....... مثِ اون شبِ روحانی...........
کمکم کن دیگه هیچ ای کاش و حسرتی تو زندگیم نباشه!!!!!!!!
اونایی رو که دوسشون دارم در پناهِ خودت بگیر و برام حفظشون کن..... دلاشون غم نداشته باشه....... چشاشون فقط از شوق خیس بشه.......... تنشون سالم باشه...... و بلا رو ازشون دور کن...!!!
خدایا خودت توبه ها مونو بپذیر و بهمون فرصت بده خطا های گذشته رو تا جایی که میشه جبران کنیم و با تلاش امروزمون از گذشته ی تاریک و تلخ به یه آ ینده ی روشن و شیرین برسیم........ ما رو به حال خودمون رها نکن...... بهمون شهامت بده برای اعتراف به اشتباه....... برای جبران اشتباه..... شکرت!!!
آمین یا رب العالمین
پی نوشت ۱ : این پست دعوتی نیست....... واسه دلِ خودم نوشتم و کساییکه واسه سرزدن به تنهاییِ یه دوست منتظر دعوت نمیشن.......!!!
پی نوشت ۲ : خواهشآ هیچ سؤالی ازم نپرسین در مورد این پست!!!!!!
یه ترانه ی قدیمی........ با یه حس قدیمی, یه احساس مبهم.......................!
شایدم بیشتر شعره تا ترانه! هرچی هس.......... زنده س....................!
خاطره نیس...............................! یه عمره!!
با ز م دلهره د ا رم ............... ساعت نزدیکِ شیشِ!
سرم د اره گیج میره ............... خدا, نیاد, چی میشه؟!
میشه که هیچ وقت نیاد؟! ............... ساعت نزدیکِ هشتِ!
خدا رو شکر می کنم ............... که فعلاّ بر نگشته
بازم غذا حاضر ه ............... باز همه چی مرتب
حالم به هم می خو ره ............... به خیر می گذره امشب؟!
کلید رو در می چرخه ............... باز یهو یخ می ز نم
بازم خشکم می زنه ............... باز دارم جون می کَنَم
با چشمای پُر از خون ............... از در میاد مستِ مست
میگم نترس دختر جون ............... شوهرته هرچی هست!!
.......TO BE CONTINUE
سلام
بازم خسته م , خسته تر از همیشه .
دیروز روز تولدم بود . مهمونی بود . به قول دوست خوبم مهدی مقدم ;
مهمونی داشتم با غمها.................................!!
اونم نه فقط دیشب, هرشب, هرلحظه, هرلحظه!!!!!
حال و هوای دلم ابریه و چشام بارونی...!!
از دوستانی که تبریک گفتن ممنونم , اونائیم که هدیه دادن دمشون گرم..............!
از هدیه م بگم براتون ؟!....... نه, نگم . آدم باید رازدار باشه!! اینجوری خیلی بهتره..........
جمعه ی یه هفته قبلِ تولدم یه ترانه نوشته بودم که می خواستم دوشنبه آپ کنم و اونو
بذارم تو وب, ولی فرصت نکردم و الآنم دیگه اصلا حسش نیست .
دکترم باید برم, جون ندارم.................... بی خیال بابا....... بابا!!! چه کلمه ی قشنگی!!!!!!!!
واسم همه جوره معنی حسرت داره این کلمه!!! یادش به خیر.................
دخترِ بابایی , کتیِ بابا , دخترای بی بابای دیگه.....................!!!!!!!
این آخرین ترانه ئیه که نوشتم , مال ۲-۳ ساعت قبله . هنوز ادیتش نکردم . ولی خواستم تا
تازه س باهاتون قسمت کنمش . ایراداشو به بزرگی خودتون ببخشید!
اسمم نداره هنوز ترانه م
من که بهت گفته بودم, برام امید آخری
توکه اینوخوب میدونی, نکنه از یاد ببری
دیدی آخر خطم, خودت برم گردوندی
اشکامو پاک کردی و خودت منو خندوندی
ازخونه مون میگفتی! یاد حرفات میفتی؟
ازعشقی که مرگ نداشت, پا تودلامون گذاشت...................!
بهم میگفتی نفسم, ماهِ منی همه کسم
وقتی گفتم راس نمیگی, گفتی برات یه عمر بَسَم......................!
با دردِ تو گریه کردم, بات غرق شادی می شدم
توی دنیای غصه ها , داشتم زیادی می شدم
اون شبِ لعنتی چه زود, اومد دلم خبر نداشت
چی شد که تو بریدیُ , دعا دیگه اثر نداشت?
باور نکردی حرفمو , قلبِ منو شکستی!!
چشاتو رو عشقمون, رو رویاهامون بستی!!
از وقتی که اومدی , بو تو گرفت دفترام
صدات توی گوشمه, نیستی وسخته برام
باشه برو عشقِ من! برو! خدا به همرات
ولی باز از من بگو , تو شعرا وُ کتا بات
برو وُ از یاد نَبَر , عاشقت تک و تنهاست!
همیشه چشم به راتُ شکستنش بیصداست!!!!!!!
فعلا همین
سلام به همه ی دوستان
ممنونم که تو این مدت که نبودم محبتتونو ازم دریغ نکردین و همیشه به یادم بودین.
مرسی که همیشه حالمو پرسیدین با تلفن , e-mail , sms , ...... دوستتون دارم
برای اون دسته از دوستانی که بهم دسترسی نداشتن باید بگم که این چند وقت من بدجوری
درگیر بودم و اصلا نتونستم نت بیام.
از یه طرف این ماه اورژانسم و کشیکام خیلی فشرده و خسته کننده س.
از طرف دیگه م درگیر یه سری مشکلات دیگه و دکتر رفتن و اینا بودم.
از همه ی دوستانی که واسم نظراتشونو گذاشتن , چه روی وب چه خصوصی , تشکر میکنم.
میخوام همینجا به بعضی از این نظرات جواب بدم.
دوست عزیزم سروش هاشمی: ممنون از حضورتون. به نکته ی جالبی اشاره کردین. درست
میگین. ولی من وقتی این ترانه رو می نوشتم هم ملودی خاصی تو ذهنم بود که ترانه این
شکلی روش خوب می نشست و هم احساس خیلی قویی بهم حاکم بود که هر گونه
جابجایی رو غیر ممکن میکرد و حس میکردم هر تغییری مفهوم رو زیر سوال میبره!
ولی کاملا حق رو به شما میدم و من تا زمانیکه ملودی ذهنم رو به اهنگساز منتقل نکردم نباید
روی کاغذ این شکلی ارائه ش کنم. از تذکر دوستانه و منطقی تون بی نهایت متشکرم.
دوستان دیگه یی هم از اینکه این ترانه چرا انقدر نا امید کننده و سیاهه صحبت کردن.
خیلی از دوستان بهم خصوصی زدن که چرا انقدر نا امیدم!!!!!!!!
باید بگم که زندگی واسه من همیشه سیاه نیس. هزار رنگ داره. ولی می تونه مواقعی
سیاهم باشه. این ترانه یه ترانه ی قدیمی بود که من درست یه هفته بعد از مرگ یه دوست
نوشتم. من یه هفته در عزای دوستی که خودشو از بین برد گریه کردم, با احساسش زندگی
کردم و مثل اون زجر کشیدم و حاصلش این ترانه شد. روزیم که تو وب گذاشتمش بنا به
دلایلی تو دوره ای بودم که بد جوری داغون بودم و رنگ زندگیم سیاه بود.
ولی اون روزا گذشته و من الان حالم خوبِ خوبه.
براتون یه عاشقانه دارم که خودم خیلی دوسش دارم به اسمِ
تو که خدایی
من و تو چه بی پناهیم بی هم و بی تکیه گاهیم
میگن عشقمون گناهه من و تو غرق گناهیم
پاهامون زخمیُ خسته س به رومون هردری بسته س
چه بده سهم من و تو حسرت و دل شکسته س
نگو راهمون شده راهِ جدایی
ای فرشته , معجزه , دعا کجایی
کارمون اشکُ دعاس هرشبُ هرروز
تو بگیر دستامونو تو که خدایی
غیرِ تو یاری نمونده هرکی ا زاری رسونده
هرکسی این عشقُ دیده یه جوری ما رو سوزونده
دلامون پُر از نیازن قصر عشقُ باز می سازن
باما باش نذار دلامون به سیاهیا ببازن
نگو راهمون شده راهِ جدایی
ای فرشته , معجزه , دعا کجایی
کارمون اشکُ دعاس هرشبُ هرروز
تو بگیر دستامونو تو که خدایی
تقدیر منو انگار با رنگ غم نوشتن
دیگه روزای شادی از خاطر من رفتن
چه پُرغصه و تلخن این لحظه های بی تو
شبای سرد و تاریک زندگیمو گرفتن
وقتی که توی دنیا تو تنهایی اسیرم
وقتی که تو دلِ تو دیگه جایی ندارم
اُمیدِ زندگی نیست برای منِ خسته
دیگه طاقت ندارم دلم میخواد بمیرم
بی معنیه زندگی - بودن و بی تو بودن
تمومِ لحظه ها رو دونه دونه شمردن
باورکن سخته بی تو- بی تو نفس کشیدن
چه دلنشینه اما - به مرگ دل سپردن
وقتی که توی دنیا تو تنهایی اسیرم
وقتی که تو دلِ تو دیگه جایی ندارم
اُمیدِ زندگی نیست برای منِ خسته
خدا منو رها کن - بهتره که بمیرم