این روزا که دیگه واحدای بیمارستانیم تموم شده بیشتر وقت میکنم مطالعه کنم...

چیزایی رو که دوس دارم... غیر از مطالب پزشکی...

شاملو رو میخونم این روزا...

شاملو برای من توی شعر فارسی تکرار نشدنیه...

چه روح بزرگی داره این مرد... چه ازاد و رها... چقدر عاشق...چه بی پروا...

مادرم طوری ازش حرف میزنه که وجودش رو پر از مردونگی و عاطفه مجسم میکنم...

از طریق یه دوست مشترک چندباری به خونه ی خونواده ی مادریم رفت و امد داشته...

مادرم از دورانی که هنوز ازدواج نکرده بوده به یاد میارتش...

بهم حس خوبی میده خوندن احساس این مرد...


خدایا ازت ممنونم...

دو شب متوالیه که در بدترین شرایط دوباره داری میذاری حضورتو بی هیچ حجابی حس کنم...

بازم دارم دستاتو رو شونه هام حس میکنم...

مثل شبِ قدرِ پارسال!!

ازت ممنونم که هوامو داری...

هوای ایمانمو...

هوای احساسمو...

هوای آرزوهای کوچیک و بزرگمو...

همه چی رو به تو سپردم... همه ی دلهره هامو...

و تو...... آرامش رو به قلبم هدیه کردی...

ازت ممنونم...